.
یکی بود یکی نبود زیر آسمون خدا دختری بود که یاد گرفته بود چه در شادی و چه در غم ، خنده رو لباش باشه . به غماش لبخند بزنه و به روی شادیاش بخنده . . . خلاصه بخنده و سر به سر همه بزاره . زیاد دوست نداشت پیش کسی از درد و غماش حرف بزنه ، همیشه این جمله ورد زبونش بود : " زندگی را نفسی است ارزش غم خوردن نیست ، بی خیالی حل هر دردی است . . . می خندم . . . آن قدر می خندم که غم از رو برود . . ." . دختر قصه ی ما عشق رو قبول نداشت ، می گفت : اصلا وجود نداره ، می گفت : عشق مال قصه هاس . . . !!! این فقط یه عادته که ما فکر می کنیم عشقه . . . !!! می گفت : دو نفر به هم عادت می کنن اون وقت فکر می کنن عاشق هم شدن . . . !!!!!!! خب بیچاره حق داشت ، آخه تا حالا عاشق نشده بود تا عشق رو درک کنه . . . برای همین هر کسی بهش می گفت : دوست دارم . در دلش می خندید و می گفت : وظیفته . . . گذشت و گذشت تا این که . . . آخ آخ دختر قصه ی ما یه مدتی بود که دیگه با کسی حرف نمی زد ، دیگه از شوخیاش خبری نبود ! انگار یه چیزی در دل کوچیکشه یه غم یا . . . وای نه !!! اون انگار گرفتار عشق شده بود . . . ( حقشه تا اون باشه که دیگه عشق رو مسخره نکنه. ) شب ها گریه می کرد . روزا تنهایی می رفت پارک ، همش در فکر بود . نمی خواست عشقش رو ابراز کنه . می خواست اون احساس رو در دلش بکشه . برای همین تصمیم گرفته بود که نسبت به این موضوع بی تفاوت باشه . یک روز یه نامه از طرف پسره بهش رسید ، که نوشته بود : " اگر بخواهیم احساسات خود را در زندان وجودمان پنهان کنیم یک روز سرانجام ریشه های عشق خودشان را از ژرفای گور بیرون خواهند کشید ."
دختر قصه ی ما گریه کرد . . . ولی اون تصمیمش رو گرفته بود ، بی خیال خودش و زندگی . می خواست تنها باشه ، آخه تنهایی رو خیلی دوست داشت !!!!! پسر قصه انگار ول کن نبود ، انگار می دونست که دختره دوستش داره و را به را بهش نامه می داد . . . گذشت و گذشت تا این که جمله ی " دوست دارم " رو از دهن دختر کشید بیرون . . . شیشه تنهایمو من واسه عشق تو شکستم قصه از آن جا شروع شد که دلم رو به تو بستم هر دو گرفتار هم بودن و هر دو هم از هم دور بودن . . . (حالا بیا و درستش کن) .
دختر قصه ی ما دیگه به عشق نمی خندید انگار با هم دوست بودن ! به عشق احترام می ذاشت . یک روز با خودش عهد بست که این اولین و آخرین عشقش باشه.به دلش گفت که : اگه یه روز از عشقش جدا شه اون روز آخرین روز زندگیشه ، تصمیمش کاملا جدی بود . . . هر روز بیشتر عاشقش می شد . . . تا این که یه روز پسر قصه ی ما به دختره پیام داد : " دیگه خسته شدم ، بریدم ، نمی تونم ادامه بدم ، از هم دوریم نمی تونم دلتنگی رو تحمل کنم دیگه . . . بیا از هم جدا شیم ."
این پیام فقط برای سر به سر گذاشتن دختره بود . . . ولی انگار دختره حرفاشو جدی گرفته بود . . . دیگه وقت این بود به عهدش وفا کنه. . .
من میرم تا تو بمونی ، جای من در روزگاره ، بدون تو زنده بودن اشتباهه ، دیگه فرصتی ندارم . یک شب نامه ای برای پسره نوشت و برای همیشه با زندگی خداحافظی کرد :
" از کسی که دوستش داری ساده دست نکش ، شاید که دیگه هیچ کس رو مثل اون دوست نداشته باشی ، و از کسی هم که دوستت داره بی تفاوت عبور نکن ، چون شاید هیچ وقت هیچ کس تو رو مثل اون دوست نداشته باشه . . . نمی دانم که دانست او دلیل گریه هایم را ؟ نمی دانم که حس کرد او حضورش در سکوتم را ؟ می دانم که می دانست ز عاشق بودنش مستم ، وجود ساده اش بود که من این گونه دل بستم " . . . . . . . . . . .
منبع : http://lovestory.javanblog.com
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
موسیقی
دوستان